اي کلک
د يشب حدود ساعت 11 بود که بردم بخوابونمت ماماني ولي از اونجاييکه خوابت نمي اومد و سرحال بودي هي بهونه ميگرفتي اول گفتي آب ميخوام،بهت آب دادم نوش جونت،بعد صداتو آوردي پايين و در حد پچ پچ کردن و اومدي دم گوشم گفتي بيا بريم بيرون کارت دارم و من هم از اونجاييکه ميدونستم داري بهم کلک ميزني گفتم ماماني الان شبه چراغهام خاموشه بايد بخوابيم دوباره بعد از چند ثانيه گفتي حرف منو گوش کن و بهم پاستيل بده!!!!تورو خدا پاستيل بده!!!!!بهت ميگم حرفمو گوش کن و پاستيل بده!!!!خلاصه تسليم شدم و اون موقع شب کارمون به جايي رسيد که براي خانم ماکاروني گرم کردم ونوش جان کردن ...