دلنوشته اي براي دخترم
عزيز دل مامان امروز که اين دلنوشته رو مي نويسم دخترکم دو سال و سه ماه ودوازده روز داري هرروز که ميگذره من شاهد بزرگ شدن و قد کشيدنت هستم هر روز کار جديد، حرف جديد،ناز و اداهاي جديد که خودم خريدار همه اونها هستم باورم نميشه که همون دختر کوچولويي که توي بيمارستان دادن بغلم و من ميترسيدم که مبادا خداي نکرده از دستم بيافته و توان حتي تکان خوردن رو هم نداشتي حالا براي خودت خانمي شده هزار ماشالا....
الله اکبر به قدرت خداوند خدايا شکرت فکرش رو هم نميکردم که ورود يه فرزند به زندگي بتونه اينقققدر حس طراوت و خوشي رو القا کنه و همچنين احساس جديد و قشنگي رو يک مادر و پدر بتونن تجربه کنن... يک احساس خيلي خيلي متفاوت به طوريکه انگار يک تکه اي از وجودت ،روحت ازت جدا شده و در کنارت هست و اونقدر دوستش داري که نميخواي آب توي دلش تکون بخوره .
همه چيز خيلي زيباست در کنار هم سالم و دلخوشيم و البته کمي هم حس ترس و مسئوليتي که هر پدر و مادري در قبال تربيت و بزرگ کردن فرزندانشون دارند دختر عزيزتر از جانم عاشقتم اگر زماني بهت اخم بيجا کردم عصباني و خسته بودم نتونستم اونجور که ميخواستي در آغوش بگيرم و نوازشت کنم و در مسئوليت مادريم کوتاهي کردم فرشته آسمونيم منو ببخش ميدونم که دل خيلي مهربوني داري.ماماني باورت نميشه هر روز وقتي ميخوام از سرکار به خونه برگردم فقط به اميد ديدن دوباره روي ماهت،و در آغوش گرفتنت به خونه ميام و هر روز دلتنگ صدات ميشم و دوست دارم هر ثانيه صدات توي گوشم بپيچه ماماني ..منو ببخش که هميشه پيشت نيستم ....دوست دارم ...