پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

پرنیان طلا

کتاب و کتاب و کتاب

عسل خانم مامان عاشق کتابي..شب و روز برات کتاب بخونیم بازم میگی بخون.موقع خواب کتابات رو میاری و میگی بخون..و جاله موقع کتاب خوندن خیلی تمرکز و دقت بالایی میکنی و گهگاهی به صورت ادم نگاه میکنی و منتظر هستی که چیز جدیدی بگیم و همون رو تکرار کنی..و جالبه که از هر کتابی یک صفحه برات جالبتره و هر وقت که کتاباتو میاری همون صفحه رو باز میکني و ميدي و ميگي بخون..چند تا ازاسمهايی که کتابات رو به اون اسم میخونی رو اینجا برات مینویسم کپل(کپل هله هوله خولده مليژ شده .صفحه اي که رفته با مامانش پيش دکتر)..دانکي(الاغه ببعی رو کول کرده ببره اونور رودخونه کمک کنه پل شکسته)مهتاب بخون ،سنجابه بخون (لالایی موقع خوابيدن)حسني لونه زنبوله آتيش ژد و کتاب خرسي تو خو...
9 آبان 1392

سرما خوردگی بعد از اتمام دو سالگی

از شیر گرفتن جیگر طلا مقارن شد با سرما خوردگی که یک هفته ای طول کشید که خیلي ناراحت بودم که دارم از شیر میگیرمت چون زمان مریضی بیشتر دوست داشتی که شیر بخوری ولی چون چند روزی گذشته بود دیگه بهت شیر ندادم ..همیشه سالم وشاد باشی مامانی. ...
9 آبان 1392

وضو گرفتن خانوم خانما

عسلکم ،عشقم وقتي که ماماني رو در حال وضو گرفتن ميبيني ميدوي و مياي که من هم ميخوام ووژو بگيلم دستت رو ميشورم و جالبه که فقط دستت رو به پاهات ميکشي و مسح پا رو انجام ميدی و صلوات ميفرستي(الامشلي محمد و محمد)
18 مهر 1392

نماز خوندن خانم خانما

عسلکم عاشق نماز خوندني.. وقتي که مامان يا بابا براي نماز خوندن آماده ميشن بدو بدو مياي و چادرت رو ازمون ميگيري و سجاده رو برات پهن ميکنيم و ميگي ناناش بوخونم(نماز بخونم) من عاشق اينم که اون لحظه نگات کنم چون روي سجادت دراز ميکشي و مهر رو ميبوسي و وقتي هم که ايستادي رو به قبله زير لب زمزمه ميکني یعني اينکه منم دارم يه چيزهايي ميگم و هي برميگردي و به من نگاه ميکني تا هر کاري ميکنم انجامش بدي.ولي زود هم حوصلت سر ميره و بعضي مواقع مياي ميشيني روي مهر و سجادمون وشروع به بازي ميکني،يا مهر رو برميداري و ميري ويا هنگام سجده کردن مياي و سوار ما ميشي...
18 مهر 1392

روز دوم در مهد کودک و گریه پرنیان

٤ مهر بو د که صبح ساعت ٩ پرنيان خانم با ماما جونش به مهد رفت ولي بعد از وارد شدن به مهد شروع به گريه کرد و ميگفت نليم نليم مهد کودک دوش نداله... خلاصه مربي پرنيان رو تحويل گرفت و مامان جون به خونه اومد ولي ساعت ١١:٣٠ بود که با خونه تماس گرفتن و گفتن بيايد ببريدش گريه ميکنه و ميترسيم که تاثير بد روش بذاره خلاصه مامان جون رفت پرنیان رو به خونه اورد و مثل اینکه کلی هم گرسنش شده بود و بیشتر از همیشه غذا خورد.نوش جونت مامانی خلاصه قرار شد که ديگه به مهد نره تا کمي بزرگتر بشه ...        ...
18 مهر 1392

اشند دود کن

  مامانی یکی از کارهایی که خیلی دوس داری اسپند دود کردنه هروقت جشمت به اسپند دون بيفته اينقدر ميگي دود کن دود کن که من دلم برات کباب ميشه عسلم تازه ميخواي همه کاراش رو هم خودت انجام بدي از اسپند ريختن توي اسپند دون و روي آتش گرفتن بعد هم چرخوندن توي خونه و گفتن الامشله (صلوات فرستادن)خلاصه هر دفعه کلي داستان داريم...  ...
18 مهر 1392

جمع کردن سفره

پرنيان خانم يک عادت هميشگي که داره اينه که بعد از صرف ناهار يا شام و جمع کردن ظرفها دستش رو بالا ميبره و به زير بغلش اشاره ميکنه و ميگه زيل بخل يعني سفره رو جمع کنيد ،تا کنيد و بذاريد زيز بغل من تا ببرمش آشپزخونه عاشق اين کاره.. وامان از روزي که سفره وسط باشه و خودت آشپزخونه باشي ديگه نگاه نميکنه سر سفره چيزي هست يا نه سفره رو ميکشه که بزاره زيل بخلش...قربونت برم ماماني     ...
18 مهر 1392

زخم روی بازو

در اوايل مهر عسل مامان یه جند روزی بود که روی بازوش یه جوش کوچولو بود و ماخيلی جدي نگرفتيم بعد از تقریبا یک هفته اون جوش کوچولو به یک زخم چرکی تبدیل شد که خیلی وحشتناک بود و هر کس میدید میگفت ما تا حالا همچین زخمی ندیدیم..و با بابا رفتيم دکتر اطفال که گفت باید ببريدش متخصص پوست من از این زخم سر در نمیارم که چون روز جمعه بودمجبور شدیم که تا فردا صبر کنیم من و بابایی خیلی برات ناراحت بودیم اما خودت هروقت نگاه به زخمت میکردی یا ما میخواستیم نگاه کنیم با خالت گریه میگفتی: هيشي نيشت عيب نداله...که ما کلي برات غش و ضعف ميکرديم با اين حرف زدنت ماماني و اين يک نشانه از صبور بودنته ماماني قشنگم..خلاصه شنبه صبح زود رفتيم بيمارستان امام خميني قسمت...
8 مهر 1392

روز اول در مهد کودک

امروز سوم مهر جيگر طلاي مامان ساعت ٨:٣٠ دقيقه از خواب بيدار شد و بعد از خوردن صبحانه آماده شد تا به مهد بره. مامان جون تعريف ميکرد وقتي وارد مهد شديم دويد و به داخل مهد رفت و انگار نه انگار که من باهاشم و خيلي خوب با بچه ها ارتباط برقرار کرد..کلي بازي کرده بود و همون روزي که از مهد اومد فقط ميگفت : باب اسفنجي!!! احتمالا اون روز شعر باب اسفنجي رو خونده بودن...که بعدا باباش براش عروسک باب اسفنجي رو خريد که خيلي دوستش داره..و عکس باب اسفنجي رو هر جا ببينه با ذوق و شوق زيادي ميگه باب اسفنجي باب اسفنجي!!!!!! ...
3 مهر 1392