پرنيانپرنيان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

پرنیان طلا

کمک در آشپزي

ماماني جونم خيلي دوست داري که تو کارهاي خونه بهم کمک کني!! تا ميبيني که من تو آشپزخونه در حال آشپزي کردن هستم ميدوي و مياي کنار اجاق گاز البته چون قدت نميرسه که ببيني من دارم چيکار ميکنم ،صندلي آشپزخونه رو ميکشي کنار اجاق و ميري روش مي ايستي و شروع ميکني به خنديدن اما کاش کار به همين ختم بشه ميخواي همه کارها رو خودت بکني مثلا نمک و ادويه غذا رو خودت بايد بزني رب حل کردن رو بايد خودت انجام بدي و هم بزني شستن ظرفها رو که ديگه نگو بريدن نون و خيلي کارهاي ديگه که اگر من بهت اجازه ندم ميگي تو بلد نيستي پرنيان بلده!!!!!!!!! وقتي ميبيني دارم گردگيري ميکنم ازم دستمال ميخواي تا خودت هم شروع به گردگيري کردن کني تازه بعدش کار ماماني رو بيشتر...
17 بهمن 1392

تولد یک سالگی عشق مامان و بابا

دختر نازم يک پاييز،يک زمستان،يک بهار و يک تابستان راديدي!از اين پس همه چيز جهان تکراريست،جز مهرباني و عشق تولد يک سالگيت مبارک ماهکم شبات ستاره بارون،چشات بدون بارون،بدون که من هميشه ،دوست دااااااااررررررممممم فراوووووووووووووون  گلم هميشه زنده و شاد باشي راستي ماماني، امسال تولدت رو خيلي مختصر تو جمع خانواده هامون گرفتيم براي اينکه خودت اذيت نشي.... اين هم عکس دو تا کيکهاي تولدت در منزل دو تا بابا بزرگها.. ...
14 بهمن 1392

جیش کردن پرنیان

دیشب باباحاجی و مامانی برای شام اومده بودن پیش ما من بردمت دستشویی که جیش کنی و از اونجایی که مقاومت میکنی و همیشه اگه جیش هم داشته باشی میگی ندالم،مجبور شدم عروسکت رو هم به دستشویی ببرم تا جیش کنه شایدتشویق بشی و جیش کنی که البته جیش هم نکردی و عصبانی شدی و گفتی نداله نداله و اخر سر گير دادي که باید عروسکم رو بشوری چون جیش کرده و خلاصه بعد از اینکه بیرون اومدیم بعد از ٥ دقیقه خانم روی فرش و جلو مهمونها جیش کردی ...همون موقع بابا امیر اومد داخل و تو با هیجان و تن صدای محکم با دست خودت به باسنت زدی وگفتی اه اه اه یعنی اینکه من خودم رو تنبیه کردم ... بعد از دیدن این صحنه نتونستیم جدیت خودمون رو در مقابل کار بدت حفظ کنیم و همگی زدیم زیر خنده....
14 بهمن 1392

دلنوشته اي براي دخترم

عزيز دل مامان امروز که اين دلنوشته رو مي نويسم دخترکم دو سال و سه ماه ودوازده روز داري هرروز که ميگذره من شاهد بزرگ شدن و قد کشيدنت هستم هر روز کار جديد، حرف جديد،ناز و اداهاي جديد که خودم خريدار همه اونها هستم باورم نميشه که همون دختر کوچولويي که توي بيمارستان دادن بغلم و من ميترسيدم که مبادا خداي نکرده از دستم بيافته و توان حتي تکان خوردن رو هم نداشتي حالا براي خودت خانمي شده هزار ماشالا.. ..  الله اکبر به قدرت خداوند  خدايا شکرت فکرش رو هم نميکردم که ورود يه فرزند به زندگي بتونه اينقققدر  حس طراوت و خوشي رو القا کنه و همچنين احساس جديد و قشنگي رو يک مادر و پدر بتونن تجربه کنن... يک احساس خيلي خيلي متفاوت به ط...
10 بهمن 1392